گفتم : نام آور باشد. گفتند تویی. نامت در تمام تاریخ جاودانه خواهد ماند. گفتم : وفادار باشد. گفتند تویی.آن قدر که نامت و تنها نامت، لرزه می انداخت بر دل همگان. آقای من! گمت کرده بودم.در کلمات همه کتابها، در ابیات تمام شعرها، در زندگی. گفتند تویی؛ تمام آنچه دنبالش می گشتم.تو! عباس! پسر علی بن ابیطالب(ع)! تو یک نفر نبودی! تو یک اتفاق بودی! یک اسطوره! حادثه ای بزرگ! آیه ای از سوی خدا برای درهم شکستن تمام آنچه انسانها بدان فخر می فروختند. تو آمده بودی تا ادب را برای تمام فرزندان آدم (ع) دوباره معنا کنی و شجاعت را! تو آمده بودی تا ذهن فرسوده تاریخ ، تکانی بخورد و خداوند باز در برابر فرشتگانش بر خود ببالد. تو آمده بودی تنها برای خدا تا اعتبارت بهانه ای باشد برای دوای دردهای بندگانش! تو آمده بودی تا ما امان یابیم زیر سایه ی علمت! تو را آفرید تا مستجار زنده باشد و فقط در مسجد الحرام نماند. آفرید تا به عرشیان هم نشان دهد که فداکاری در آفریده اش کمال می یابد و اقتدار و عشق! عشق! عشق! چه واژه ی دشواری. ولی نه برای تو! حتی در باران متواتر پولاد و تیر و شمشیر! یا عباس! تو آمدی تا عشق و عطش، خود رابه شط بزنند.و فرشتگان بار دیگر انسان را سجده کنند. در آن هنگام که آب در حسرت بوسه لبانت دوباره به آب رسید. تو آن راز رشیدی که روزی فرات برلبت آورد و در کنار درک تو کوه از کمرشکست * * شعر از مرحوم سید حسن حسینی